قصه تنهاترین دختر شهر آقتاب قصه تنهایی قلب منه
قصه تنهاترین دختر شهر آقتاب قصه تنهایی قلب منه
هر روز که خورشید توی بسترش می میره
وفتی که غروب دلگیر بی فروغ و سر به زیره
وقتی که تموم این شهر سر تا پا شادی و شورند
وفتی که با خنده هاشون از غم غروب به دورند
دختر دلخسته ی شب لب پنجره می شینه
همدم تنهایی خود مرگ خورشید رو می بینه
من دلم می گیره دختر وقتی تو تنها میشینی
با چشمای مات و خسته ات مرگ خورشید رو می بینی
بسه دختر انتظارت تب سرد بی قرارت
توی سینه جای کینه می تونه شادی بنشینه
عشق نفرینی قلبت تو رو از خودت می گیره
بسه دختر انتظارت،ممکنه دلت بگیره
دختر دلخسته ی شهر لب پنجره می شینه همدم تنهایی خود مرگ خورشید رو می بینه
من دلم میگیره دختر وقتی تو تنها میشینی با چشمای مات و خسته ات مرگ خورشید رو می بینی
بسه دختر انتظارت تب سرد بی قرارت
توی سینه جای کینه می تونه شادی بنشینه
قصه تنهاترین دختر شهر آقتاب قصه تنهایی قلب منه(تقدیم به تمام دختران ایرانی که شاید مثل من غمگین باشند البته با امید شادی ودلخوشی همه دختران ایرانی سرزمینم ایران سرفرازم)
یکشنبه 20 خرداد 1391 - 1:37:27 PM